هرج و مرج

مِی 7, 2021

به زودی صاحبان و کارگران می آمدن و عجله داشتیم. تقریبا سر صبح و اول وقت بود و کسی نبود. فضا بزرگی بود که زمین را کنده بودن مثل یک معدن روباز بود. محوطه ای خاکی و بزرگ و چند ساختمان چوبی دیده می شد. یاسر و مهدی و هادی و من بودیم و به نظر می آمد در ساختمان های چوبی هم کسی همراهی ما هست ولی از آن دوری دیده نمی شد. با تجهیزاتی که داشتیم معدود خودروهایی که در اطراف محوطه پارک کردن بودن را اتومات به حرکت وا می داشتیم و اجازه می دادیم بدون هدف در یک خط راست حرکت کنند تا اینکه به مانعی حال دیوار یا سنگ یا درختی برخورد کنند و از کار بیافتند.
متوجه شدم در برخی از این خودروها یکی دو نفر خوابیده اند و در حال بیدار شدن هستند. به یاسر اشاره کردم حواسش باشد و به آنها رسیدگی کند یاسر در حالی که در دستش بی سیم و اسلحه کلتی بود به سمت این خودرو ها می رفت و اگر فردی داخلشان بود ضربه می زد که بیهوش شوند. هادی تمام اسناد و برگهای لازم را مثل یک پرونده زیر بغل زده بود و دیدن صحنه و عجله ای در کار بود هیجان زده و مضطرب بود و هی این طرف و آن طرف بی هدف می رفت و گاها چند برگی از دستش می افتاد و دوباره جمع می کرد.
یک نفر را دیدم که از یکی از خودروها بیرون زد و می دوید با موتوری به دنبال بودم تا شناسایی کنم کجا می رود و امکان اینکه به دیگران خبر دهد نداشته باشد. دور تا دور محوط را با موتور می رفتم و صحنه های مختلفی که مهدی و یاسر و هادی مشغولش بودند می دیدم.
منتظر چه بودیم و چه می کردیم و هیجان چه چیزی در دلمان موج می زد!؟

بیان دیدگاه